شهید علی لبسنگی
در عملیات بدر، نیروهای لشکر ثارالله در منطقه ی هور روی دژ قرار داشتند. در نقطه ای از دژ بریدگی ایجاده شده بود و دو طرف دژ را کاملاً آب فرا گرفته بود. طوری که نیروهای پشتیبانی و تعویض می بایستی از روی همین دژ که حداکثر عرض آن پانزده متر بود، عبور کنند. به همین دلیل عراقی ها فقط باید روی دژ را می کوبیدند و این کار را هم به شدت انجام می دادند به طوری که وقتی یک گردان نیرو وارد می شد و قرار بود به خط مقدم برسد،‌ به مرور پس از چند ساعت، اکثر نیروها مجروح می شدند و بقیه شهید.
اوضاع خوب نبود و حجم آتش دشمن بسیار زیاد. شهید لبسنگی و بنده دو روز و دو شب، در این نقطه بودیم و به خواست خدا ضربه ای به ما وارد نشد. شهید لبسنگی در آن نقطه، مسئول خط بود و بنده چون جلوتر از ایشان بودم، دیدم عراقی ها به علت این که در خط مقدم ما مشکلاتی ایجاد کرده اند،‌ جسارت پیدا کرده و تصمیم دارند از بریدگی دژ عبور کنند و راه ارتباطی نیروها را با عقبه قطع کنند. من خودم را به لبسنگی رساندم و به ایشان گفتم: علی! عراقی ها آمدند. هر دستوری داری بده!
او با خونسردی گفت: «آن ها نمی توانند از بریدگی عبور کنند.»
گفتم: در خط بالای بچه ها مشکلی پیش آمده و کسی نیست که جلوی آنها رابگیرد.
خلاصه در همین گیرودار بود که دشمن به ما نزدیک شده بود ولی ما آن ها را نمی دیدیم. یک دفعه صدای رگبار بلند شد و به طرف ما شلیک کردند. گفتم: علی! مواظب باش! حالا دیدی؟ باز هم قبول نمی کنی؟
شهید لبسنگی با برادر فرخی صحبت کردند که: «چه بکنم؟»
علی با روحیه ای شاد و اراده ای قوی گفت: «ما تکلیف داریم که با همین تعداد جلوی آنها را بگیریم.»
در این جا ما سه فرمانده بودیم. خلاصه لبسنگی و فرخی با شجاعتی تمام و توکل به خداوند متعال عراقی ها را به عقب راندند و به همان بریدگی رسیدند. بنده در این زمان مجروح شده و به عقب منتقل شدم. بعداً فهمیدم برادر لبسنگی هم بعد از من مجروح شده و بنا به دستور سردار سلیمانی به عقب آمده بود.
در ساعت یازده شب مورخ 19/ 12/ 1363 در منطقه شرق رودخانه ی دجله، عملیات بدر با رمز الزهرا (سلام الله علیها) آغاز شد. لشکرها و یگان ها به خط دشمن زدند و مواضع آنها را تسخیر کردند. شب اول گذشت و روز بعد، ‌روز مبادله ی آتش بود. ما برای تثبیت موقعیت خود،‌ سخت در تلاطم بودیم و دشمن نیز برای باز پس گیری در نبردی سخت و بی امان بود. خورشید آن روز در برابر شعله های آتشین رزمندگان اسلام، به تنگ آمده بود و آرام آرام خود را در مخفیگاه غروب پنهان می نمود. شب هنگام برق چهره ی سلحشوران اسلام منطقه ی هور را همچون روز روشن ساخته بود. گلوله های منور منطقه را روشن نموده بود. صدای تکبیر رزمندگان به گوش می رسید: ‌الله اکبر! تانک زده شد! تانک منهدم شد!»
و گاهی قامت استوار دلاوری با خاک هماغوش می شد. روح دلاوری به ملکوت اعلی پر می کشید.
شب دوم هم گذشت. روز دوم نزدیکی های غروب، با آخرین تصمیم حاج قاسم سلیمانی فرمانده ی لشکر قرار شد در قسمتی از منطقه، بچه ها جا به جایی داشته باشند. داخل هور شوند و از آغاز به حاج قاسم ملحق شوند حدود بیست، سی نفر از بچه های خودی داخل خاک عراق بودند و گویا فرمانده ی ایشان شهید شده بود و کسی نبود بچه ها را به وسیله ی قایق ها که در هور بودند نجات دهد. در این حال شخصی جلو آمد که برق چشمانش همه را به تعجب واداشت. آری! سیمای پر فروغ لبسنگی نمودار گشت. قامتی بلند و رشید داشت. اسلحه ی کلامش همه را از پای درمی آورد و تسلیم می کرد. صورت خاک آلودی داشت. بند چکمه هایش تا آخر بسته بود. برگردن چفیه داشت و در سینه قلبی مالامال از عشق به انقلاب و اسلام. برادر سلیمانی دستی به پشت او زد و برایش دعا کرد. خوشحال بود از این که فردی لایق انتخاب شده. لبسنگی با چابکی خود را به برادران رساند و با تدبیر و تاکتیک فوق العاده ای آنها را یکی یکی به هور آورد. هوا کم کم تاریک می شد و آنها نمی دانستند از کدام طرف بروند. زیرا تقریباً در محاصره بودند و چه بسا با یک حرکت بی جا ممکن بود در دامن عراقی ها بیفتند. برادر سلیمانی هم هر چه کرد با بیسیم لبسنگی را راهنمایی کند. نشد. زیرا هوا دیگر تاریک بود و نشانه ای را که برادر سلیمانی می داد، آنها نمی دیدند و در نهایت آقای سلیمانی دستور داد چند تا از پتوها را به بنزین آغشته کرده و روشنایی ایجاد کنند و به شهید لبسنگی خبر داد که به طرف آتش حرکت کند. کبریت زدیم و آتش زبانه کشید.
ـ علی! علی!...از قاسم... علی صدای مرا می شنوی؟ جواب بده.
ناگهان صدای لبسنگی از آن طرف خط شنیده شد که گفت: «آتش را دیدم! آتش را می بینم!»
سلیمانی گفت: «مستقیم به طرف آتش حرکت کن.»
و دائماً‌ از او می خواست زودتر حرکت کند. زیرا اگر آتش خاموش می شد،‌ هیچ وسیله ای برای علامت و نشانه نداشتیم و عراقی ها هم می رسیدند. بعد از مدتی کوتاه، قایق ها کنار دژ متوقف شدند و مردی که پیروزمندانه قدم روی دژ گذاشت، حاج علی لبسنگی بود.
اگر سیستان و بلوچستان را با جنوب غرب مقایسه کنیم، ‌این میان اوضاع داخلی و محلی و نقش گروهک ها را به آن اضافه کنیم، ‌وسعت و موقعیت وطول عرض و اشتراک آن با کشور پاکستان را در نظر بگیریم، درخواهیم یافت که شرق، هم غرب بود و هم جنوب. گروهک های مخالف ضد انقلاب، اعم از اشرار، قاچاقچیان،‌ منافقین و... در این منطقه حضور داشتند. در نگاهی به نقش محوری و عمده ی شهید لبسنگی درخواهیم یافت که ایشان در برابر اشرار، کاملاً مسلط و موفق بوده و در برخورد با منافقین و توطئه های آنها حساسیت خاصی داشت. به لحاظ اینکه سردار شهید از منطقه اطلاعات دقیقی داشت،‌ در جبهه ی رویایی با خط نفاق نیز صاحب فکر و طرح جدیدی بود و همیشه چند قدم جلوتر از آنها حرکت می کرد و دست آنها را خوانده بود. زمانی خبردار شد که قرار است پانزده نفر از منافقین وارد مرز شده و از طریق سراوان به تهران منتقل شوند، آرام و قرار از او گرفته شد. تدابیر لازم را اتخاذ نمود. گروه های ضربت را حرکت داد. با اراده ای استوار، ‌به وسیله ی خودرو در تعقیب و شناسایی در کمین آنها روانه شد و ما در انتظار، از طریق خبرها از سلامتی ایشان مطلع می شدیم ولی جزئیات را فقط خودش می دانست. چند روزی گذشت تا این که تویوتای سپاه که فرمانده ی بلند قد و رشید اسلام داخل آن بود، جلوی در ناحیه توقف کرد. خسته به نظر می رسید، ولی خرسند. دستور داد ماشین ها به داخل سپاه بروند. در یک لحظه متوجه شدیم از آن پانزده نفر ضد انقلاب، یازده نفر آنها را دستگیر کرده. این یک فتح بزرگ و پیروزی با حلاوتی بود. بچه ها تکبیر گویان به لبسنگی تبریک گفتند از این قبیل کارها لبسنگی زیاد داشت. آنقدر داشت که توانست منطقه و خط مرزی را کنترل کند. این ها برای من گفتنش و برای شما شنیدنش آسان است. اما در آن دشت و منطقه ی وسیع و بحران خیز که هر آن احتمال درگیری و فرو رفتن در کمین دشمن وجود دارد، دل شیر می خواهد. یا بهتر بگوییم شیران این دشت برای زیست، ‌دل لبسنگی می خواهند.(1)

پی نوشت ها :

1- سردار بیداری‌، صص109-108و100-99‌ و 97 -95.

منبع مقاله :
 -  (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول